معرفی وبلاگ
سلام.ممنون از انتخابتون، تو این وبلاگ مطالبه متنوعی گذاشتم از همه چی، امیدوارم خوشتون بیاد، لطفا نظر بدین، نظرای شما خیلی میتونه منو تو ادامه ی فعالیتم تو وبلاگ کمک کنه.ممنون.
صفحه ها
دسته
♥دوستان من♥
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 277226
تعداد نوشته ها : 221
تعداد نظرات : 119
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
مرغ اندوه است بوتیمار
مانده در افسانه های کهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج دریای خروشان است
بوتیمار
در کنار صحره های مات
در کنار موجهای مست
مانده در اندیشه ای پا بست
اشک می ریزد
سر بروی سینه خم کرده ست
چشمها را دوخته بر کامجویی های دریا از تن ساحل
با گنه کاری آنها خو گرفته
با صواب خویشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادی
همچون دانه تسبیح بر نخ کرده
بر انگشتهای دل گرفته
دردها دیده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور کرده
سخت چشم گفتگو را کور کرده
دیده دریا را که بلعیده به کام تشنه خود
ناخداها را خداها را
لیک او چشمان جوشان را
پاسدار پیکر دریای خواب آلود کرد
اشک می ریزد
از لب ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد مبادا
آب دریا خشک گردد
روزگار خویش را
چون اشکهایش
ریخته بر دامن این کار ، بوتیمار
قعر گور چشمهایش چال کرده
لاشه ی بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خاک کرده
قصه گفت و شنودش را
با همه بیگانه ، با بیکانگان خاموش مانده
عنصر هستی درون آب دیده
طرح باد و خاک و آتش را
در درون چاه تاریک سیاهیها کشیده
از سپیدی ها رمیده
طعنه ها از مردم ساحل شنیده
قطره ها از زهر آب برکه تلخ تباهی ها چشیده
لیک از ساحل نمی خیزد
اشک می ریزد
روز خود را کرده چون شام غریبان تار
مرغ اندوه است بوتیمار
راستی ای مرغ
ای همگام با غم های جاویدان
هیچ می دانی ؟
هم رهی داری در این اندوه بی فرجام
هم دلی گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق دریاست
پیشه اش زاریست
آری
سکه خوشبختی خود را
بروی تخته نرد زندگانی باخته
اسب حسرت بر تن امیدواری تاخته
در شناسایی فکنده نام را در دفتر مرداب
لیک حتی ، خویش را چون دیگران نشناخته
عاشق دریاست
بی کران دریای او شعر است
اشک می ریزد برای شعرهایش
اشک می ریزد مبادا خشک گردد آب دریایش
اشک می ریزم
بر لب دریای شعرم
لحظه ای از صخره ساحل نمی خیزم
بر نگاه خسته می بندم
نقش ناکسان را
در میان گریه می خندم
بر مرغان ماهی خوار
کز کف دریای من هر لحظه می گیرند
ماهی خردی
آنگه با دو صد فریاد
می رقصند ، می خوانند و می گویند
طعمه خود را ز کوه و دشت پیدا کرده ایم این بار
لیک من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سکوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتیمار
رنگهادیدم
ننگها دیدم
ددیه ام ناپاک مردم را به پاکی شهره ی آفا
پنجه افکندم به دامان غریقان تا رها گردند از گرداب
سینه بگشودم که از ره ماندگان لختی بیاسایند
خون شدم تا خونخواران دامن بیالایند
هر چه دیدم از تو دیدم
از توی ای دریای من ای شعر
ای دریغا دوستت دارم
باز هم می خواهمت ، دریا
سخت می گریم به دامانت مبادا خشک گردی
همچو بوتیمار
او هم هستی خود را نهاده بر سر این کار.
دسته ها : متن و شعر زیبا
دوشنبه 5 11 1388 11:50
X