یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟
سلام بچه ها،خوبین؟
اون مشکله که بهتون گفتم خدا رو شکر رفع شد وگرنه مر تضی پر...
خیلی خوشحالم، پنجم تولدمه و خوشحالم. یک دفعه اوضاع از این رو به اون رو شد.
از شمام ممنونم که واسم دعا کردین.
خدایا شکرت...
دوستتون دارم.مرتضی...